مرغ دیدم که به یک باغ به خود می بالید
مرغ دیدم که درون قفسی می نالید
مرغ آزاد چو اندیشه ی من می چرخید
مرغ بیچاره دروون قفسش می زارید
مرغ بیچاره از آن گه که به زندان افتاد
کس ندانست که آواز دلش آزادیست
منم آن مرغ سیه روز که در سینه ی تنگ قفسم
مردم آن روز که در دست تو و این قفسم
نیست من را خوشی و شادی و خوبی حالا
رفته دار و پدر و مادر و هر کار و کسم
با همه یارم و اما با من تک نفسم
رفته از یاد همه عشق و هوا و حوصم
مکن ای مرغ سیه روز ز هر جا نجوا
که در این تیره شبی نیست چراغی پیدا
گر از جان خودت ای دوست شدی سیر دگر
تو بگو حرفت دلت را به هوای . . .
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو
خواهی تو روی بالا بی مصرف و ابلح شو
امید فردا
:: برچسبها:
شعر ,
سیه ,
روز ,
بیچاره ,
مرغ ,
:: بازدید از این مطلب : 448
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10